آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

1391/03/10

سلام دخملم نفسم.امروز حال مامانی اصلا خوب نیست خوب واسه به دست آوردن چیزای قیمتی باید یه تاوانی داده بشه تاوان به دست آوردن یه عروسک قشنگ هم اینه...دوستت دارم و تاوانش هر چی باشه،باشه...دیروز رفتم مرکز بهداشت واسه تشکیل پرونده راستی هلیا جونم این بار دومه که تشکیل پرونده میدم.خیلی مهمی 2 تا دکتر متخصص هم داری،میدونی چرا؟چون ما مارکوپولو ئیم معلوم نیست اینجا باشیم،همدان باشیم یا شیراز واسه همین شما هم اینجا پرونده دارید هم همدان.دیگه شیراز نداریم .هلیا دخترم تو درون منی از من مینوشی هر روز بیشتر بهت وابسته میشم هنوز خیلی تکونهات رو احساس نمیکنم خوب حالا زوده اما انگار که متعلق به خودمی یک کمی از اینکه بخوای بیای دنیا ...یعنی دلم واسه تو شکمم ...
10 خرداد 1391

عید 1391 و اینم عکس طاها جون پسر خاله مریم

سلام نفسم.امسال عید رو موندم پیش مامان مهناز باباجی تنهایی رفت شیراز پیش بی بی.منم دلم خیلی میخواست برم چون مسافرت واسه شما بد بود اونم تو 3ماهه اول خانم دکتر هم اجازه نداد واسه همین نرفتم.اما خیلی خوش گذشت خاله مریم از تهران اومد پیشمون با طاها جون.راستی خاله زری واست یه کلاه،پاپوش و جوراب خریده رفتم خونه مامان مهناز عکسشو میگیرم.دست خاله زری جونم درد نکنه.خیلی دوست دارم.    ...
4 خرداد 1391

دعای کوچک خدا

امشب برایت دعا میکنم ... تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد توی گوش من یواش گفت: ((تو دعای کوچک منی))...بعد هم مرا مستجاب کرد...مامانی امشب شب آرزوهاست،آرزوی امشبم تویی... من و باباجی خیلی دوست داریم.امروز صبح باباجی خواب مونده بود،آخه پنج شنبه ها تعطیله امامن به زور فرستادمش اضافه کار هر روز صبح به تو سلام میده...خب دخترا بابایین دیگه.شما درون منی امشب شما هم دعا کن آخه دعای فرشته ها حتما درگیره...از خدا به خاطر بودنت ممنونم.دختر قشنگم عاشقتیم... با خدا طرف شدن کار مشکلیست... زندگی بازی خدا و یک عروسک گلیست...   ...
4 خرداد 1391

17 هفتگی

  سلاااااااااااااااام دختر قشنگم...امروز دو روزه که شما وارد هفته 17 شدی.تازه فهمیدم که خدا به من لطف کرده و نعمت داشتن دختر رو بر من و باباجی تموم کرده.به خاطر وجودت هزار بار شکر میکنم.راستش از اول اول اگه بخوای بدونی مامانی تو مسابقات بدمینتون تو رامسر بود که فهمید یه سرو صداهایی از تو شکمش میاد.اون موقع وقتی اومدم پیش باباجی رفتیم دکتر و فهمیدیم که خدا یه فرشته قشنگ تو دل من گذاشته تا من به دنیاش بیارم و بشه همه زندگیمون.با بودنت زندگیمون رو چراغونی کردی.راستش من تازه اومدم پیش باباجی خوب آخه ما تو یه شهر دیگه زندگی میکنیم مامانی چون حالش خوب نبود رفته بود پیش مامان مهناز و بابا محمد که از شما مراقبت کنه.دخترم دوری خیلی سخت بود اما ب...
3 خرداد 1391
1